انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار

ساخت وبلاگ
درخاطر تو مانده آن شب که تو را کردمدرگوشه این خانه از خواب خوشت بیدارگفتم که بخوراین را سرخ است وپراز آب استاین سیب خودم چیدم ازآن طرف دیوارخوردی وخوشت آمد خنده به لبت آمدگفتی که بکن حالا تعریف ازاین دیداریادش همگی خوش باد می دادی ومی کردمتو درس محبت را من گوش به این اقرارمن عاشق تو عاشق گفتم بده ودادیآنگاه فشردم من دستان تو را ای یارشب بود ونفهمیدی درپشت تو بنشستمتا صبح تو را کردم هرلحظه دعا بسیاریک لحظه نفهمیدم آب آمد ورویت ریختفنجان چپه شد یک آن از دست من بیمارانگشت خود آوردم کردم همگی سعیشتا بهرتو برچینم یک شاخه گل شب داردر دست تو نسپرده تو داد زدی ای وایگفتی که بکش بیرون از ناخن من این خار + نوشته شده در پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۲ ساعت 6:46 توسط ققنوس  |  انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار...
ما را در سایت انجمن ادبی ابوالفقرای شهرگزبرخوار دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shaerangazo بازدید : 34 تاريخ : جمعه 17 آذر 1402 ساعت: 14:29